آرام و متین روبهروی ما مینشیند، هرازگاهی سرفههای خشک، سینهاش را آزار میدهد، میگوید نگران نباشید یادگار دوران جنگ است. 40سالی میشود که ترکشها تنش را تسخیر کردهاند. وجودش کلکسیونی از یادگارهای دوران دفاع مقدس دارد. با یاد همان روزها دلخوش است و پاسخش به آزار ترکشهای آن دوران، لبخند است و سکوت.
حاج مسعود آقا به ما میگوید: این تکههای آهن دیگر جزو پوست و استخوانم شده است. با اینکه سالهاست از جنگ و مجروحشدنم میگذرد اما هنوز ترکشهای بمب خوشهای با من همراه است. رفتهاند و نزدیک نخاع جا خوش کردهاند، اما من به زندگی با این ترکشها عادت کردهام.
قرارمان منزل جانباز دفاع مقدس، «مسعود وارسته» در محله سجاد است؛ جایی که سالهاست به کنج دنج کهنهسواران دوران عاشقی تبدیل شده و رزمندگان اطلاعات و عملیات لشکر77 پیروز ثامنالائمه و خیلیهای دیگر که هنوز حرارت آن روزها در دلشان گرم است، برای جلسات دعای ندبه، زیارت عاشورا و بزم خاطرهگویی شهدای لشکر، اینجا جمع میشوند.
حاج مسعود بعد از جانبازی و بازگشت از جبهه با دخترخالهاش ازدواج میکند، همبازی دوران کودکیاش که حالا همراه روزهای سخت جانبازیاش شده است. حاصل این عشق، پسری 26ساله به نام «معین» و دختری 17ساله به نام «زینب» است.
محبوبه خانم خودش دختر شهید «احمدپورمحمد گلختمی» است، یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد که درست در روز 22بهمن سال57، همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسیده و زندگینامهاش در کتابی به نام «موسم درو» چاپ شدهاست.
انقلاب که به روزهای اوج رسید، مسعود فقط 17سال داشت، اما او نیز مانند خیلی از تاریخسازان آن ایام در راهپیماییها شرکت کرد، همراه انقلابیون دیگر شد. بعد از پیروزی انقلاب هم راه حفاظت از انقلاب را در پیش گرفت.
جنگ که شروع شد، غیرت مسعود هم خیلی زود به جوش آمد. جوانی 19ساله که عصای دست پدر بود، اما هوای رفتن بدجور توی دلش افتاده بود، عزم رفتن کرد بهویژه وقتی امام خمینی(ره) حکم جهاد دادند و از جوانان خواستند که جبههها را خالی نگذارند.
آقا مسعود میگوید: جنگ تحمیلی در سال59 با حمله جنگندههای رژیم بعث عراق آغاز شد، من هم دوماه بعد، درتاریخ 18بهمن سال 59عازم خدمت مقدس سربازی شدم. در ابتدا برای گذراندن دوره آموزشی راهی بیرجند شدم، پس از گذراندن این دوره از بیرجند به لشکر77 پیروز ثامنالائمه، گردان 134، تیپ 3 پیوستم و همراه آنها به مناطق جنگی خوزستان و شهرستان ماهشهر اعزام شدم.
در 45روز اولیه، مسعود وارسته همراه لشکر 77 پیروز ثامنالائمه به ماهشهر و سپس خرمشهر اعزام میشود و برای اولینبار در عملیات «دارخوین» حضور پیدا میکند. این عملیات در منطقه «دارخوین»، در میان رود کارون و جاده اهواز به خرمشهر، در خرداد سال60 همزمان با روزهایی که بنیصدر از مقام ریاست جمهوری عزل شده و فرماندهی کل قوا را امام خمینی(ره) برعهده میگیرد، آغاز میشود.
آرپیچیزن مشهدی در این عملیات میگوید: کارشکنیهای «بنی صدر» آنقدر برای رزمندگان و فرماندهان ایرانی عذابآور شده بود که پس از بر کناری او، به پیشنهاد و استقبال همه فرماندهان جنگ، عملیات جبهه دارخوین به علامت رضایت از اینکار، به نام عملیات «فرمانده کل قوا- خمینی روح خدا» نامگذاری شد.
روی دیوار پر از عکس همسنگران رفته و مانده است. عکسهایی از حضور دستهجمعی رزمندگان قبل از عملیات دارخوین، عکسهایی از مسعود که آرپیجی بر دوش دارد، عکسهایی از خودروهای نیروهای بعثی که منهدم شدهاند و کلی تصویر دیگر از آدمهایی که حالا نیستند یا هستند و بیتوقع روزگار میگذرانند.
حاج مسعود به این تصاویر اشاره میکند و ادامه میدهد: تعداد رزمندههای ایرانی در عملیات دارخوین 300نفر بود اما همین تعداد کم، سه کیلومتر پیشروی داشتند، چند ده تانک و نفربر بعثیها را منهدم کردند و بیشتر از 1500نفر از نیروهای عراقی هم کشته، اسیر و زخمی شدند، هرچند 120 نفر از همرزمان ما هم در این عملیات به شهادت رسیدند.
سال61 بعد از حضور در عملیاتهای مختلف و چندبار جراحتهای جزئی، چندین ترکش به پشت و کمر مسعود وارسته برخورد کرده و باعث جراحت شدیدی میشود. این ترکشها آنقدر او را زمینگیر میکند که فرماندهانش اجازه ماندن در خط مقدم را به حاج مسعود ندادند و او را ابتدا به خرمشهر و بعد راهی مشهد کردند تا دوران جبهه بیست ماهه آقا مسعود با این ترکشها به پایان برسد.
وارسته درباره مجروحیتش اینگونه میگوید: هیچ مشکلی نتوانست من را از پای بیندازد، حتی وقتی من را موج گرفته بود. هروقت هم مجروح میشدم، بهنحوی خودم را مداوا میکردم و از خط مقدم کمی عقبتر نمیآمدم، اما ترکشهایی که نوروز سال61 و در جریان عملیات فتحالمبین به پشت و کمر من اصابت کرد، امانم را بریده بود.
خمپارهای در چندمتری سنگر منفجر شد، موج انفجار من را چندین متر به بالا پرتاب کرد، چرخاند و چند متر آن طرفتر در میان سیمهای خاردار روی زمین انداخت. لحظه انفجار چشمهایم سیاه شد، گوشهایم دیگر چیزی نمیشنید، فقط زبانم کار میکرد. آنهم فقط برای ذکر گفتن، تمام اسامی ائمه(ع) را مدام بر زبان میآوردم تا اینکه از حال رفتم. چشم باز کردم در بیمارستان بودم، خودم را دیگر نمیتوانستم حرکت بدهم.
فرمانده هم دیگر اجازه نمیداد در عملیاتها شرکت کنم و من را بازگرداند به خرمشهر. دوست نداشتم از جبهه دور شوم، اما آنقدر از من خون رفته بود و ضعیف و ناخوش احوال بودم که چارهای جز این نداشتم، چندبار هم در بیمارستانهای اصفهان، مشهد و تهران مورد عمل جراحی قرار گرفتم، اما همه دکترها یک چیز میگفتند و آن هم این بود که خطر عمل زیاد است، ترکشها نزدیک به نخاع هستند و اگر عمل جراحی به خوبی پیش نرود برای همیشه فلج خواهی شد.
الان از آن روزها 40سالی میگذرد و همچنان ترکشها در پشتم جا خوش کردهاند، این ترکشها و موجی که از خمپارهها گرفتهام گاهی اوقات روی اعصابم اثر میگذارد. یادگاری است دیگر...
جانباز محله سجاد بعد از مجروحیت و به یادگار ماندن ترکشهای بعثیها در نزدیکی نخاعش از ادامه خدمت معاف میشود. مسعود به مشهد بازمیگردد و در سال 1365 با دخترخالهاش ازدواج میکند.
از این جای گفتوگو، همسر مسعود هم به جمع ما اضافه میشود. رو میکنم به محبوبه خانم و میگویم: خواستگاری را از زبان شما بشنویم جالبتر است.
محبوبه خانم چادرش را کمی جمعتر میکند و خندهاش زیر چادر پنهان میشود. گویا یاد حجب و حیای آن روزها میافتد. به قاب عکس شهید روی دیوار اشاره میکند و میگوید: ما هم خانواده شهید هستیم و پدرم جزو شهدای انقلاب اسلامی ایران است، منم همیشه دوست داشتم با یک رزمنده، جانباز یا خانواده شهدا وصلت داشته باشم.
آنزمان فکرهایم را کرده بودم و تصمیم را برای ازدواج با یک جانباز گرفته بودم. برای من ایمان و اخلاق مهم بود و اینکه کاملا مسعود را میشناختم
وقتی آقای وارسته با خانوادهشان به خواستگاریام آمدند، برادرم به من گفت با دقت و به دور از احساسات تصمیم بگیر که بعدها پشیمان نشوی. ولی من با کسی مشورت نکردم، زیرا نمیخواستم کسی با یک نصیحت که ممکن است از روی خیرخواهی هم باشد، مرا از این تصمیم باز دارد.
محبوبه خانم ادامه میدهد: آنزمان فکرهایم را کرده بودم و تصمیم را برای ازدواج با یک جانباز گرفته بودم. برای من ایمان و اخلاق مهم بود و اینکه کاملا مسعود را میشناختم و با خلق و خو و روحیاتش آشنا بودم.
از محبوبه خانم میپرسم چرا دوست داشتید با یک جانباز ازدواج کنید؟ کسی که شما را مجبور نکرده بود. او در جواب میگوید: در اوایل دهه60 دختران زیادی دوست داشتند با جانبازان ازدواج کنند. آنها علاقه قلبیشان بود تا زندگی مشترکشان را با شخصی شروع کنند که در میدانهای رزم مجروح شده باشد.
خیلیها این خواسته خود را با بنیاد جانبازان مطرح میکردند، بعضی دیگر تقاضای خود را به آشنایان و اقوام انتقال میدادند و میسپردند تا او را به جانبازی معرفی کنند. حتی شنیده بودم در بیمارستان خانمها به جانبازان پیشنهاد ازدواج میدادند.
ما نمیخواستیم با رژیم بعث عراق بجنگیم، جنگ به ما تحمیل شد، اما جوانها مجبور بودند که از خودشان بگذرند. مگر کسی که از این آب و خاک دفاع کرده و در این راه مجروح شده است دل ندارد؟! زن و زندگی و آینده نمیخواهد؟ به نظر من هر کسی یک ظرفیت و وظیفهای دارد. همسرم جوانیاش را در جنگ گذاشت و اندازه توان خودش در این میدان تلاش کرد. من هم وظیفه داشتم که جوانی خودم را به پای او و البته فرزندانم بریزم.
محبوبه خانم دختر شهید است، شهید «احمد پورمحمد گل ختمی» از جمله انقلابیونی است که در جریان وقایع روز 17شهریور سال 57 مورد اصابت گلوله نیروهای گارد شاهنشاهی قرار میگیرد.
این فرزند شهید ادامه میدهد: در شهریور 57 «آیتالله قمی» بعد از تحمل 12سال زندان، از بند رژیم شاهنشاهی آزاد شده و قصد عزیمت به مشهد میکنند.
در نخستین ساعتهای عصر 17شهریور مردم مشهد در خیابانهای منتهی به مسیر فرودگاه، تجمع و شروع به تظاهرات میکنند. ازدحام جمعیت در فرودگاه به حدی بود که مأموران امنیتی رژیم تصمیم میگیرند تا آیتالله قمی را با همان هواپیمایی که به مشهد آمده بود، دوباره به تهران بازگردانند.
اطلاع مردم از این تصمیم باعث درگیری آنان با مأموران حکومت میشود. در جریان این درگیریها چند ده نفر زخمی و شهید میشوند که در میان آنها نام پدر من «احمد پورمحمد گل ختمی» هم به چشم میخورد.
احمد پورمحمد گلختمی روز 17شهریور سال 57 در زد و خوردهای مقابل پمپ بنزین خیابان گاراژدارها و خیابان ضد مورد اصابت گلوله نیروهای شاهنشاهی قرار میگیرد و به سرعت در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری میشود.
دختر شهید میگوید: سه تیر به پدر اصابت میکند، یکی به دست و دو تیر هم به پا، تیر اولی باعث قطع دست پدر میشود و تیرهای دیگر هم خونریزی شدید از ناحیه سفید ران پا را به همراه دارد. پدر در بیمارستان امام رضا(ع) بستری میشود و سه بار هم مورد عمل جراحی قرار میگیرد اما از آنجایی که امنیت بیمارستانها کم بود و نیروهای نظامی و ساواک مدام به مراکز درمانی حملهور میشدند، به ناچار تصمیم گرفتیم پدر را با اینکه حال مساعدی نداشتند در منزل بستری کنیم.
پدرم 5ماه درخانه بستری بود، اما سرانجام به دلیل خونریزی شدید و عفونت جراحات وارد آمده، در روز 22بهمن 57 همزمان با روز پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید
محبوبه پورمحمد میگوید: پدرم تقریبا 5ماه درخانه بستری بود، اما سرانجام به دلیل خونریزی شدید و عفونت جراحات وارد آمده، در روز 22بهمن 57 همزمان با روز پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید.
پدر اولین شهید راه انقلاب بود که آزادانه و روی دستان مردم تشییع شد چون تا آن روز به شهدای انقلاب اجازه تشییع نمیدادند و حتی در قبال دریافت مجوز کفن و دفن، پول تیر را هم از خانواده متوفی دریافت میکردند. اما پدرم این سعادت را داشت که روی دستان مردم از بیمارستان قائم تا حرم مطهر رضوی تشییع و درجوار بارگاه امام رضا(ع) به خاک سپرده شود.
زندگینامه احمد پورمحمد گلختمی در کتابی باعنوان «موسم درو» به چاپ رسیده است. در بخشهایی از مقدمه این کتاب که به قلم «محمد خسروی راد» چاپ شده، آمده است:«روزهای پس از 22بهمن سال 57، روزهای پیروزی و «موسم درو» بود و افراد بسیاری که در این درو به خوشهچینی پرداختند، باید بدانند که این «برداشت» ارزشمند در پس «کاشت» هموطنان ازخود گذشته پدید آمده و اگر امثال آنها دست به جانفشانی و ازخودگذشتگی و به عبارتی دست به کشت مهر و وفا نمیزدند، پیروزی بعد از بهمن 57 و امنیت و اقتدار امروز به دست نمیآمد.»
درکتاب «موسم درو» با بخشی از لحظات ناب و سبز و قیمتی زندگی آدمی از این سرزمین آشنا میشنویم که هر لحظه از زندگیاش، سرشار از دستگیری همنوعان و راهاندازی کار بندگان خدا است.
او همین رویه را در طول مبارزات مردمان شهر و کشورش هم در پیش میگیرد و دست آخر ارزشمندترین داشته یک انسان را که جانش است دراین راه تقدیم میکند. زمانی که امام به وطن بازگشتند، فوج فوج عاشقانش به دیدارشان شتافتند اما حاج احمد در حسرت دیدار امام، روی بستر درد، لحظات را سپری میکند و دستآخر هم «موسم درو» را به چشم ظاهر نمیبیند.
جانباز محله سجاد دوباره رشته کلام را در دست میگیرد. او به رفتار انساندوستانه ایرانیها در قبال اسیران عراقی اشاره میکند و میگوید: جیره غذایی ما یکسان بود، یعنی اگر به ما یک عدد تن ماهی با یک نان میدادند، اسیران عراقی هم همین غذا را میخوردند، از تشنگی اسیران عراقی خبری نبود، اگر بیسواد بودند، به آنها سواد میآموختند، اگر شیعه بودند به زیارت بقاع متبرکه اهل تشیع مشرف میشدند.
درحقیقت فرماندهان ایرانی بیشتر سعی میکردند اسیران عراقی را از کردهشان متنبه و پشیمان کنند. به عنوان مثال آنها را به شهرهای مختلف جنگی میبردند و مدارس، مساجد و منازل مردم را که در نتیجه بمباران جنگندههای عراقی تخریب شدهبود به آنها نشان میدادند، واقعا بعضی از آنها به قدری نادم و پشیمان بودند که زار زار گریه میکردند و فریاد «دخیل یا خمینی» سر میدادند. اما در مقابل بعثیها با جوانان ما چگونه برخورد میکردند؟!
آقا مسعود از سال 1393 به عنوان خادم افتخاری بارگاه منور رضوی فعالیت دارد، یک شیفت دربان است و شیفت دیگر را در واحد گلآرایی و فضای سبز خدمت میکند.
او دراین باره میگوید: افتخار خدمت در واحد گلآرایی بسیار دلنشین است، به ویژه در ایام دهه کرامت که با بهرهگیری از 250هزار شاخه گل و بیش از 100هزار بوته گل در تمامی بخشها از جمله ورودیهای حرم مطهر، صحنها، رواقها، روضه منوره، آب نماها، سقاخانه و پنجره فولاد گلآرایی انجام میشود.
مسعود در ادامه میگوید: به طور متوسط روزانه 800بسته گل متبرک بالای ضریح مطهر بین زائران توزیع میشود که با توجه به استقبال گسترده زائران حضرت رضا(ع) این میزان در روز به هزار و 400 بسته نیز میرسد.
او با اشاره به اینکه این مراسم هر روز از ساعت 05:30 تا 06:30 صبح در رواق کوثر حرم رضوی برگزار میشود، توضیح میدهد: روزانه 30خدمتگزار وظیفه بستهبندی و خشککردن گلها را برعهده دارند. گلهای خشک شده روز پیشین، پس از بستهبندی توسط گروه «شمیم رضوان» طی مراسمی با تلاوت قرآن کریم و ذکر توسل به ائمه اطهار(ع) و خواندن زیارت امین ا...، همراه با سایر اقلام فرهنگی به زائران اهدا میشود.
به طور متوسط روزانه 800بسته گل متبرک بالای ضریح مطهر بین زائران توزیع میشود که با توجه به استقبال گسترده زائران حضرت رضا(ع) این میزان در روز به هزار و 400 بسته نیز میرسد
حرفه مسعود قبل از جنگ و بعد از بازگشت از جبهه، گلدوزی روی پارچه و تولید سجاده، بقچه، چادر نماز، جانماز، کیف و سرویس آشپزخانه گلدوزی شده و... بوده است. او از 15سالگی دراین حرفه مشغول به کار است و در مقطعی برای خودش کارگاه بزرگ و چندین کارگر داشته است، اما امان از اجناس چینی که کار و بار مردم را حسابی کساد کرد.
ساکن محله سجاد درباره این حرفه توضیح میدهد: اهمیت سجاده، تسبیح و ... باعث شده که هنرمندان ایرانی از گذشته تا به امروز از هنر خویش مدد بگیرند و سجادههای زیبایی با سرپنجه هنر خویش ببافند که گاه تصویر یک مسجد برآن نقش بسته و زمانی هم شکل یک محراب را در آن میبینیم.
او در ادامه میگوید: مدتی است که دیگر از جانمازهای گلدوزی شده زنان هنرمند و سجادههای بافتهشده دست هنرمندان ایرانی در این بازار خبری نیست، در شرایط فعلی بیشتر جانمازها، سجادهها و تسبیحهای موجود در بازار چینی هستند و اتفاقا بهدلیل قیمت مناسب با استقبال مشتریان روبهرو میشوند. تولیدکنندگان ایرانی هم بهدلیل افزایش قیمت دلار و افزایش قیمت مواد اولیه رقابت را به تاجران چینی واگذار کردهاند و یکییکی کارگاهها تعطیل میشود.